خدایا دوش چه شعری شنیدم:
کاروان رفته بود وپیکر من در سکوتی سیاه می لرزید
روح من تازیانه ها می خورد به گناهی که عشق می ورزید
عشق دوست داشتن از خود بی خود شدن جامه دریدن عریان گشتن، جرعه نوشی به حریم حرمت یار،قدح دیدن به دست ساقی،طلب جرعه نمودن،،مستی ِ چشیدن بی تابی ِ نوشیدن، دیوانگی سر کشیدن و از هستی ساقط شدن. وآیا تو رایارای نیستی هست؟ پس بمیر تا به مدد می محبت به شب ِناز ِانتظار جرعه نوش میلادش گردی.